لیلا خیامی - شلغمها برای سرماخوردگی خیلی مفیدند اما خیلی از بچهها شلغمها را دوست ندارند. از مزه و بوی شلغم خوششان نمیآید. شلغم کوچولو از این موضوع ناراحت بود.
دختر داد زد: «من بمیرم هم شلغم نمیخورم. اصلا شلغم از قیافهاش معلوم است چهقدر بدمزه است. با آن کلهی بنفشش و شکم چاقش حتما مزهاش از شربت سرماخوردگی هم تلختر است.»
خالهنبات گفت: «من بلدم چهجوری شلغم درست کنم که خوشمزه شود. خوب میپزمش و توی دلش عسل میریزم تا بشود مثل نان خامهای.»
دختر دهانش را کج و کوله کرد و گفت: «بویش را چه کار میکنی؟ باید موقع خوردنش دماغم را بگیرم. اوهاوه!»
خاله نبات لبخندی زد و همانجور که نایلون شلغمهایی را که خریده بود میبرد توی آشپزخانه گفت: «آنقدرها هم که فکر میکنی بدبو نیستند. عوضش زود خوب میشوی.»
شلغم کوچولوی توی کیسهی نایلونی تا حرفهای دختر را شنید، اخمو و ناراحت شد. صورتش چروک افتاد و بنفشی لپهایش کمتر شد. این اولین باری نبود اینجور حرفها را میشنید.
از وقتی او را همراه بقیهی شلغمها برده بودند دم مغازهی میوهفروشی، هر بچهای از کنارشان رد میشد تقریبا همینجور حرفها را میزد. شلغم، بچهها را دوست داشت.
قیافهی بچهها بامزه و دوستداشتنی بود اما چهقدر حیف که بچهها از او و خانوادهاش بدشان میآمد. شلغم توی همین فکرها بود که خاله نبات او و بقیهی شلغمها را شست اما وقتی صورت چروک او را دید گفت: «فکر کنم این یکی به درد خوردن نمیخورد.»
و شلغم کوچولو را گذاشت روی میز و بقیّهی شلغمها را ریخت توی قابلمهی آب و روی اجاق گذاشت. قابلمه گرم و دوستداشتنی بود و شلغمها حسابی کیف کردند و دلشان شیرین و نرم شد.
شلغم کوچولو اما بیرون قابلمه از بس ناراحت بود دلش تلخ شد، تلخ و بدمزه. کمی بعد خاله نبات آمد و شلغمها را از توی قابلمه بیرون کشید و برد اما شلغم کوچولو همینجور روی میز ماند.
شلغم که حالا دیگر تنها هم شده بود، غصهاش گرفت. آه کشید و چشمهایش را بست و خوابش برد. هنوز چشمهایش بسته بود که دختر کوچولو آمد توی آشپزخانه و با دیدن او داد زد: «وای، چه موجود بامزه و قشنگی!»
شلغم کوچولو را برداشت و برد توی اتاقش. صورت شلغم را با ماژیک نقاشی کرد و برایش چشم و دهان گذاشت. شلغم که مدتی طولانی خواب بود، وقتی بیدار شد، دید رنگارنگ شده است و توی دست دختر است.
خیلی بدش نیامد. بامزه شده بود. از شادی دلش دوباره شیرین و خوشمزه شد. همین موقع دختر با مهربانی گفت: «چه خوب شدی! امروز میبرمت مدرسه تا خانم معلم ببیند چه کاردستی قشنگی درست کردهام. مدرسه جای خوبی است. پر از بچه است.
حتما همه از دیدنت خوشحال میشوند.» بعد هم نگاهی به سرتاپای شلغم کوچولو انداخت و گفت: «اسمت را هم میگذارم شلغم ریزه. چهطور است؟»
شلغم کوچولو لبخند زد و شاد شد. با خودش گفت: «کاردستی بودن خوب است. خوشم آمد. حالا حتما همهی بچهها دوستم دارند. شاید یک روز هم دلشان بخواهد من را بخورند.»
بعد هم پرید توی کیف دختر تا با او برود مدرسه. شلغم کوچولو درست میگفت. کسی چه میداند؟ شاید یک روز همهی بچهها عاشق شلغمها شوند.